ای دل ........
از کلبه غریبانه خویش هر سحر بزرگترین دارایی خود را می ستودم که روزی تصمیم گرفتم بر در یگانه دارایی ام بروم و آن را از ته دل صدا بزنم و فقط همین را بگویم من هیچ گاه نتوانم شکر تو جای آورم ..............
آمده ام مثل همیشه سر به زیر مثل دایره و منحنی که همیشه دور خود می چرخد معلوم نیست با کدام پا در این دنیا مسیرش را عوض می کند .
آمده ام تا از این زیر پا ماندن نجات یابم و بر خطی راست که می تواند مرا نجات دهد پناه ببرم .
کعبه آری کعبه امروز نیز گرد شده ام تا بروم درست پای کعبه داد بزنم که ای خدا کعبه آمدن بهانه بود و مقصود تویی که اینجا عاشقا گرد آید و پیش خدا دل عاشقان ......
از هیچ چیز آرامش ندارم به جز نام تو و فکر تو..
گویند فکر انسان را پیر کند و پیر چهره اش پر آژنگ می شود و موهایش سفید ...
اما این چهره ی چروک نشان از این ندارد که پیر است بلکه این چهره ی چون پای نوزادی است که هنوز نمی تواند نه راه برود اما همین که بزرگ شد و توانست راه برود میان دو بند پایش چین و چروک می افتد که ناشی از آن است که برای با پا رفتن بند ها خمیده مانند می شود و من چون همان پا مانم که چیزی کسب کرده و جوان شده ام ..
و اما موهایم مانند کبوتری است که بر روی گنبد معشوق نشسته ....و یا اینکه چون برف سفید بر کوهی عظیم نشسته است...
من اینجا هستم در میان عاشقان و تو ای خدا افسوس میخوری که عاشق نیستی و درمیان عاشقان نیستی و هیچ کسی را نمی پرستی نه.....
من خیلی خوش به حالمه است که خدایی چون تو دارم و تو خدایی مانند خودت نداری ای خدا .....
دوستت دارم با تمام وجود ....
و اینجا چون پروانه ای عاشق که تازه از پیله های تاریک که خود ظاهرش سفید است دور شوم و دور تو بگردم زیرا تو را خودم در وجودم که سیاه بود کوشش کردم و پیدایت نمودم ...
با اینکه تو همیشه بودی و من نبودم...
اینجا آمده ام که راه حجاز معشوق و راه خدای دل عاشق را بشناسم و هیچ گاه گم نشوم...
بگذار یک خاطره ای بگویم ...
روزی که من تصمیم گرفتم از تنها ماندن در کلبه خویش رهایی یابم نمی دانستم به کدام را ه بروم آخر همه جا سیاه بود و هر چیز و هر شی که می دیدم سیاه بود با اینکه سفید دیده می شد مثل چراغی که انسان خود درست می کند تا پینه ای نداشته باشد سیاه است و هنگامی که روشن می شد به وسیله ی پینه است .
خیلی از این چراغها استفاده کردم میان راهها اما همه آنها با بادی خاموش می شد و نمی شد به هیچ کسی و به هیچ چیز در سیاهی شب اطمینان کرد .....
اما متوجه ماه شدم که همه جا را روشن کرده و تا شب است این روشن می باشد بلی من ماه خود را یافته بودم و می توانستم از او بخواهم که راه را به من نشان بدهد..
در مدینه هستم پروانه ی وجودم از این همه بیراهه رفتن و آخر به راه رسیدن خسته شده بود و می خواست بر روی برگی سبز بنشیند......
اینجا هستم کنار قبر پیغمبر..... آمده ام قلبم را در آورم بر روی گنبد سبز آن بکشم تا از نور وجودت نور الهی را بیابد آمدم تا بوی پر جبرییل را درست از این سمت از باد این طرف احساس کنم ..... و نور دیده ام را از نور غار حرای سیاهت بگیرم ....
حرا گر چه سفید نیست اما وجودش که سفید است ...
ای حرا این منم که می خواهم از همان کسی که در مبعث این جا ،درست در این نقطه از عبودیت به رسالت رسید را ببینم ...
می خواهم اینجا بنده بشوم ودر این جا بند شوم تا از بند دل خلاصی یابم و بنده ی خدا شوم ...پا از نقطه بر نکشم مگر مرا خدا به سمت خود بکشد...
آمده ام اینجا بنده شوم و در کعبه دل کنده از عالم .....
من هم می خواهم دوست دارم حق حق و گریه های پیامبر را هنگامی که به رسالت رسید را ببینم ...... گریه زیباست و اشک زیباتر و اما اشک پیغمبر مروارید ..
آمده ام به مسجد النبی صدف آن مرواریدها را که به جای دریا در اینجا خفته است راببینم .....
خاک آن را ببوسم ...ولی نمی دانم یک دانه ی سیاه لیاقت دارد حتی خاک آنجا را ببوسد ...
و اما سوال اینجاست که می خواهم بپرسم در این دنیا بالاترین چیزی که پیامبر رسید نبوت بود ...
ای دل تو به چیز رسیده ای؟پول، ارث ، ماشین ، خانه ، قدرت ....
نه ما اگرچه به آنها رسیده ایم اما در واقع به هیچ چیز نرسیده ایم مگر اینکه دانه ای سیاه بودیم که آنقدر مانده که پوسیده شده ایم و نمی توانیم رشد کنیم ...
ای پیامبر از دور از نزدیک تو را دوست داریم چون تو ما را از سیاهی نجات دادی و ای پیامبر تو را خدا دوست می داشت که به مقام شامخی رساند .
آمده ایم به تو بگوییم واسطه ما باش و به واسطه ات ما را از سیاهی که خود آن را ساخته ایم نجات بده........
ای پیامبر.... امت مسلم خدا جهتش سوی خداست دلش را نیز به نور اللهی به وسیله خود برسان..
ای پیامبر می دانی چیست می خواستم همه حرفها را به خدا بگوییم اما چون صورتم سیاه است دل ما را خودم نگذاشتم به آنجا برود زیرا سیاهها در نزد خداوند بی آبرویان است ..
در این دنیا گرچه سیاهان را مخلوق هیچ می داند آن دنیا خالق مخلوق سیاه رادوست ندارد.
چهره ام سیاه ....پس به کجا پناه ببریم دلم سیاه فکرم سیاه.
سیاه به هیچ جا راه ندارد نه در این دنیا نه در اون دنیا.
اما به بارگاه تو هم سیاهها می آیند و هم سفیدها..
و هم سفیددلها می آیند و هم سیاهها..
همه می آیند تا صورتشون را در حجاز سیاه کنند و دلشان را سفید ن.........
آنجاست که بعد از اینکه پیامبر واسطه سفیدی شد با روی سیاه و دل سفید به کعبه بروم..
قبل از رفتن به آنجا می خواهم دل پیامبر را شاد کنم از اینکه دلم را شاد کرد .میخوام بروم زیارت پاره تن پیامبر...فاطمه..
هر کجا می گردم پیدا نمی کنم ....
من پیدا نمی کنم یا اون پنهون شده ...آره فهمیدم اون پیداست ولی من چون گمم.
نمی توانم او را پیدا کنم اون پنهون نیست این منم که گمشده ام و نمی توانم تنها یادگار پیامبر را ببینم ..
پس این گم شدن من این معنی را می دهد که هیچ وقت نمی توانم از پیامبر به طور کامل تشکر کنم... این معنی رو می دهد که من هیچ گاه نتوانسته ام نور را ببینم و کور بوده ام..........
پس بگذار این دانه ی سرگردان سیاه تا آخر فریا بزند ... فاطمه ..فاطمه فاطمه فاطمه فا طمه......کجایی
باز می پرسم ... من تا به حال در چه چیزی سرگردان بودیم؟
در پیدا کردن پول، آرامش مادی ،انتخاب راه درست ، خدا...
تصمیم دارم دوباره با دل سفید به مکه بروم آنجا دلم را دور خدا بگردانم که .....
فقط تویی معبود من ای معبود من ای معبود فقط تویی گر چه گاه بیراهه میروم در بیراه هم تورا میجویم ای معبود من....
رفتم کعبه آنجا خلوتیان کعبه بود..
پرده ی کعبه گرفتم به کعبه گفتم تو از خاک و من از خاک چرا دور تو بگردم
گفت : گرچه تو ظاهر مرا می بینی در وجود من خداست در وجود تو چیست ؟
با خود اندیشیدم که در وجود من چیست ؟ فکر مقام ، پول ، خانه زیبا...
ساکت شدم و کعبه گفت بدان که تو با پا آمدی باید دور من بگردی برو با دل بیا تا من بگردم
در خود ماندم و ماندم ......
از آنجا به یکسر سوی قربانگاه رفتم ز دل پرسیدم ای دل ابراهیم که بود ؟
آن پیامبر که در آن زمان هیچ فرزندی نداشت جز اسماعیل هیچ وارثی نداشت جز اسماعیل ، هیچ کسی را مثل اسماعیل دوست نداشت چه شد که او آن را به قربانگاه کشید چه چیز ....
تو به چه چیز اینقدر دلبسته ای ؟ می توانم حدس بزنم مال و مقام دنیا
و اسماعیل را پیامبر قربانی می کرد اینک می پرسم به حجاز آمده ای تا چه چیز را قربانی کنی؟
مال و مقام دنیا دلبستگی به اشیا و...
به دستو خداوند گوسفندی آمد به جای اسماعیل اینک فکر می کنی با قربانی کردن اینها به تو چه چیزی اعطلا می شود آری برکت خدا.
سوی نجف می رومبا چشمان گریه می روم بپرسم تو با چه چیزها جنگیدی و در چه چیز تنت زخم برداشت؟
لباس سبز می پوشم که امام حسن (ع) سبز شد و به شهادت رسید و به سمت بقیع بر می گردم به سمت مزار امام حسن (ع) می خواهم بپرسم با چه کسانی پیمان بستی که پیمانت شکستند؟
لباس قرمز میپوشم همان لباسی که روزی به تنش جبرییل آن را پوشانیده بود وآخر بار شهادت آن را به اوپوشانید و به کرب و بلا می روم همان جایی که رود خانه ها خاک شد و خاک خون .
به سامرا می روم به کاظمین می روم مثل ستاره ی دنباله دار بی قرار دنبال ستاره ها ی پر نور می روم.
و یک گاه گذرم به خراسان افتاد همان جا که...آره غریبی بد دردی است که درمانش صله رحم است از غریبی او به خود می نالم خواهر در قم و برادر در شیراز و دل در مدینه ، سامرا ، کاظمین و کربلا و نجف .....
ای دل از تو می پرسم آیا صله رحم کرده ای آیا به حال غریبا ن گریسته ای از چه چیز غریب بودی و به خاطر چه غریب شده ای؟
و در آخر گذرم به شهر گل نرگس می افتد .
همان گل نرگسی که تخمه هایش به هر جا رسیده و آنجا گل کرده است بویش وجود دارداما خود ش را نمی بینیم
نرگسا !از ما ناراحت نشو همیشه دست به دعا بودیم اما گاه دل به دعا نداشتیم این ماییم که باعث شدیم خورشید پشت ابر بماند و تو رشد نکنی ای نرگس گرچه در مزار هستی اما می دانم که دلت پیش فرزندت است چند سال است در انتظاری که مبادا ضربه ای به او برسد می دانم دل مادر طاقت نداره .
یا مهدی به زادگاهت آمدم دلم را پیش تو آورده ام تا دست نامریی خود را بر دل من بکشی این دل با نور خدا شفا بدهی و بشوم بنده ی خالص .
جمعه ها تو دلمی و با تو درد و دل می کنم و سایر اوقات به زیارتگاههای پدرانت می روم
اونجا میشم خادم اون زیارتگاه با این امید که یکی از این کفش های زایران مال تو باشد از خاک هر کدام بوسه بر می دارم که ای خدا من هم کفش آقا را بوس کردم کفش آقا رو سرمه چشمام کنم یا اینکه می روم و جاروکشی می کنم شاید اونجا خاک پایت به چشمم آمد و بینا شدم......
حالا از خودم می پرسم منتظر کیستی ؟ پول و مقام دنیا ..